اما با آن چشمان قشنگت که
نگاه که میکنی
حرفها
کلمه ها
واژه ها
به سمت تو میدوند
و شعر میشوند .
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست
کسی بهسان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گلافشان اشک من دیدهست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیست
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
ز تشنهکامی خود آب میخورد دل من
کویر سوختهجان منت بهارش نیست
عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست
زیبایی ات
هر بار وسوسه برانگیزتر از پیش است!
مثل سرخ ترین سیب دورترین نقطه ی درخت...
ومن کودکی که همیشه با زانوی زخمی به خانه بر می گردد...!!!
تو اگر پائیز زردی ٬ واسه من بهار سبزی
تو اگر هوای سردی واسه من همیشه گرمی
تو اگه ابر سیاهی واسه من ابر بهاری
تو اگه دشت گناهی واسه من یه بی گناهی
تو اگه غرق نیازی ٬ واسه من یه بی نیازی
تو اگه رفیق راهی ٬ واسه من یه تکیه گاهی